7 سال از پرواز ابدی عقاب به آسمان می‌گذرد؛

سلام ناصر خانِ زنده
مهدی فیضی صفت ‪-‬ خوش‌تیپ بود و مغرور. یک سلبریتی به معنای واقعی، اصل و اصیل. ستاره های سینما آرزوی شان بود کنارش عکس بگیرند تا شاید به لطف حضورش بروند روی جلد مجله های رنگی. بچه امیریه بود، از پدری تبریزی و مادری ابهری اما متولد تهران. هیچ وقت نتوانست ترکی را به خوبی یاد بگیرد، تمام نبوغش را جمع کرده و سُر داده بود توی دست هایش. اولین «عقاب». انگار پرواز می کرد درون دروازه. دستانش چسب داشت و سخت جدا می شد توپ از انگشتان کشیده اش. شاید بهترین توصیف را کارگردان فقیدی کرد که فیلمی به یادش ساخت: «من ناصر حجازی هستم.»
ناصر حجازی، ناصر خان، اسطوره آبی رنگِ فوتبال که پرسپولیسی ها هم دوستش داشتند. نمی شد هم دوستش نداشت. تیمش «تاج» بود، تاجِ حکومتی اما جنسش از جنس مردم بود. کمتر کسی جراتی چون او داشت، با ترس، غریبه بود و منافع شخصی اش را در هیچ دولتی جست و جو نمی کرد. حرف حق را می زد و به دل مردم می نشست، قرمز و آبی هم نداشت، مهم نبود پرسپولیسی باشی یا استقلالی، او ناصر‌خان بود، خالق «مکتب حجازی». بعدها دستاویزی شد برای هر که می‌خواست منت بر سر استقلال بگذارد در روزهای بی‌معرفتی. مایه می‌گذاشتند از نام بزرگش تا بگویند از جنس او هستیم اما نیستند، نمی توانند هم باشند. در زمین فوتبال یک نابغه بود اما محبوبیتش، مساحتی فراتر از طول و عرض گچی مستطیل سبز داشت.
سال 1384 بود، فرجام دولت اصلاحات فرا رسید، قرار بود رئیس جمهوری جدید بر مسند ریاست بنشیند. اردیبهشت ماه داغ و گرم، مانند همیشه افراد عجیب و غریبی ثبت نام کردند، از دختر 18 ساله تا پیرمردی که به سختی راه می رفت اما یک تیتر، دنیای فوتبال را شوکه کرد: «ناصر حجازی: در انتخابات ریاست جمهوری شرکت می کنم» چه کسی می خواست خرده بگیرد به ناصر خان؟ مدرک لیسانسش را در سال 1356 از مدرسه عالی ترجمه گرفته بود. به قول قدیمی ها مدرک آن زمان هم که چیزی کم از دکترای امروز نبود اما اسطوره آبی پیام دیگری داشت، می خواست طعنه بزند به مدیرانی که فوتبال، عشق ابدی اش را حیاط خلوت سیاست کرده اند: «وقتی کسی در کاری تخصص لازم ندارد، همه چیز را ناخواسته خراب می‌‌کند. چرا آدم سیاسی در همان دنیای سیاست نمی ماند؟ می روم ثبت نام می کنم تا همه متعجب شوند و ببینند حضور یک ورزشی در یک مقام سیاسی چقدر عجیب است بلکه بفهمند حضور آنها هم در ورزش عجیب و نگران کننده است.»


در زمین فوتبال، درون قفس توری هر چه عنوان بود کسب کرد، مقام هایی که حالا بیشتر شبیه یک رویاست برای فوتبالیست های ایرانی؛ 2 قهرمانی در جام ملت‌های آسیا (حسرت 42 ساله)، یک قهرمانی در بازی های آسیایی، حضور در المپیک (رویای 44 ساله) و حضور در جام جهانی. با تاج هم که قهرمانی در جام تخت جمشید و جام باشگاه های آسیا (ناکامی 25 ساله) را جشن گرفت. دومین دروازه بان برتر قرن بیستم قاره آسیا به انتخاب فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال اما چه کسی است نداند او در روزهایی «عقاب» بود که مدافعان مانند امروز ساختار نداشتند و باید جور بازیکنان را هم تا حدودی به دوش می کشید.
منضبط بود و حق طلب. در سال 1375 برای دومین بار سرمربی استقلال شد، ساعت تمرین 4 و نیم بود، 7 بازیکن سرِ وقت لخت شده بودند و وسط زمین آماده و حاضر. یک دقیقه از زمان مقررِ ناصر خان گذشته بود، هر بازیکنی می آمد تبعید می شد روی سکو. می گفت: «با 7 تا بازیکن تو زمین و می‌بازم اما با 7 بازیکنِ منضبط می‌رم.» یک بار از فهرست تیم ملی خطش زدند، به گوشش رسید در لیست تیم ملی نیست، کفش و کلاه کرد و رفت محل اقامت سرمربی. حقش را می‌خواست. پرسید: «چرا خطم زدی؟» خطش نزده بودند، یک نفر موش دوانده بود اما اگر دنبال حقش نمی رفت شاید جا می ماند از کاروان تیم ملی.
امروز 7 سال از پرواز ابدی اش به آسمان می گذرد. خوب جمله ای روی سنگ مزارش نوشتند: «من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی/ ولی با ذلت و خواری پی شبنم نمی گردم». مغرور بود اما دلش مثل گل، نازک. این روزها خیلی دنبال شبحش می گردند، کسی که ذره ای شبیهش باشد اما پیدا نمی کنند. پیدا هم نمی شود چرا که او ناصر خان بود.